حاج آقا درباره ماجرای خروج ایرانیها از عراق خاطرهای در ذهن دارید؟
بله، به هنگام اخراج ایرانیها از عراق توسط دولت بعث، دولت عراق مردم ایران را خیلی اذیت کرد. در ماجرای جدا شدن بحرین از ایران و درگیریها بر سر جزایر تنب کوچک و تنب بزرگ و ابوموسی عراق اعلام کرد که تمام ایرانیها باید ظرف شش روز عراق را ترک کنند. همهمه و ولوله خاصی به پا شد که برای مردم بسیار رقت بار بود، حتی برای افراد متمکن، چه برسد به بیچارهها و مستضعفین که هیچ جا سرپناهی ندارند. به یاد دارم که روز دوم یا سوم آغاز این ماجرا بود که حضرت امام درباره مسأله خروج ایرانیها یک تلگراف بیست صفحهای برای حسنالبکر فرستادند. ایشان آن تلگراف را به فارسی ارسال کردند تا آنها خودشان به عربی ترجمه کنند اما پاسخی نیامد.
به خاطر دارم که شبیب المالکی، استاندار وقت کربلا، خدمت امام آمد که خاطر ایشان را التیام دهد. قولهایی هم داد و رفت ولی باز جوابی نیامد. مردم همین طور گروه گروه بار میبستند و حرکت میکردند. مرحوم ابوی و اخویها و ما نیز بارها را بسته بودیم و هر کس آماده میشد کامیونی میگرفت و به سمت مرز ایران
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 159 به راه میافتاد. امام خیلی عصبانی شده بودند از اینکه این بیغیرتها همین جور مردم را جارو میکردند و آنها را کوچ میدادند و کسی پاسخگو نبود.
امام چه در زمانی که در ایران بودند و چه در ایامی که در عراق در تبعید بودند در مقابله با مسائل اولین کاری که میکردند این بود که مبارزه منفی آغاز میکردند و در مرحله اول کلاس درس را تعطیل میکردند و اگر نتیجهای نمیداد نماز جماعت را تعطیل میکردند. در این قضیه نیز چنین عکسالعملهایی نشان دادند. به دنبال آن دانشجویان مسلمان کشورهای مختلف در اروپا و کشورهای دیگر خبردار شدند و رئیس جمهور عراق را با سیلی از تلگرافها سؤالپیچ کردند و به او حمله نمودند که چرا خاطر امام را مکدر کرده است و تهدید کردند که اگر قرار باشد خاطر امام مکدر شود ما نیز چنین و چنان میکنیم.
چند روز گذشت. بعد از شش یا هفت روز، که خیلی از نزدیکان بیت امام هم بارها را بسته بودند تا حرکت کنند، خبر داده شد که نمایندهای از سوی حسنالبکر خدمت امام شرفیاب میشود. این نماینده علیرضا نام داشت و مسؤول جامعه ایرانیان و مسؤول تمام ایرانیان مقیم عراق بود. با مجموعهای از مسؤولان کربلا و نجف آمده بود و به واسطه مرحوم حاج نصرالله خلخالی خدمت امام پیام فرستاده بود که امام وقتی را تعیین بفرمایند تا آنها خدمتشان برسند. امام فرموده بودند حق ندارند بیایند. آقای خلخالی گفته بود آقا نماینده البکر ـ رئیس جمهور ـ است شاید گشایشی باشد برای این بیچارهها و اخراجیها، شاید پاسخی نسبت به تلگراف باشد. ولی امام خیلی استوار گفته بودند خیر، حق ندارند بیایند.
این جواب امام به آنها گفته شده بود اما آنها باز خواهش و التماس کردند. آن زمان فرماندار نجف سیدعبدالرضا خبوبی بود که زبان خیلی چرب و نرمی داشت و از آن بچه نجفیهای تُخس بود. او با زبان و پیام خود تلاش زیادی کرد. آن روز تا نزدیک ظهر دو ـ سه بار تبادل پیام شد. آنها اصرار و التماس میکردند، در مقابل، امام میگفتند نه خیر حق ندارند. سرانجام امام به یک شرط قبول کردند و گفتند که بسیار خوب، بیایند ولی حق صحبت کردن ندارند. آنها هم قبول کردند و گفتند حالا
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 160 حضورشان شرفیاب شویم بالاخره از این ستون به آن ستون فرج است. اینها از طرف اندرون وارد اتاق شدند. امام پایین مشغول وضو گرفتن بودند. خبر دادند که آقا اینها آمدند. امام نماز را یکی دو ساعتی عقب انداختند و رفتند بالا نشستند. با یک حالت خشم و هیبت خاص سرشان را پایین انداختند و خوشامد گفتند.
بعد از سکوت طولانی، عبدالرضا خبوبی، که سخنگوی آن هیأت و فرماندار نجف هم بود سرش را بلند کرد و گفت: آقا، ایشان علیرضا مسؤول بازگرداندن ایرانیان از عراق است و از طرف ریاست جمهوری ـ حسنالبکر ـ آمده است که هم عرض سلام خدمت شما داشته باشد و هم پیرو آن تلگرافی که شما ارسال کرده بودید هر دستوری دارید بفرمایید تا اجرا شود.
امام سرشان را بلند کردند و فرمودند: من اینجا آدمی را نمیبینم که با او صحبت کنم. عدهای از علمای عرب و عدهای افراد متفرقه هم بودند. حاج نصرالله خلخالی و حاج آقا مصطفی هم آنجا بودند. اینها شروع کردند به میانجیگری که آقا الآن موقع خاصی است، اگر قبلاً شبیب المالکی استاندار کربلا آمده بود کاری از دستش برنمیآمد الآن ایشان واسطه و رسول رئیس جمهور عراق است و هرچه بفرمایید مستقیماً به رئیس جمهور منتقل میکند و تأثیرگذار است.
فراموش نمیکنم که در آن جلسه حاج محمدحسن جواهری که انسان معنوی و خوشقلبی بود خطاب به امام گفت: سیدی بحق جدتک الزهرا تکلّم. امام را به جدهاش حضرت زهرا(س) قسم داد که سخن بگوید. امام ناگهان نگاه تند و خشنی به آن آقا کردند که یعنی شما ساکت باش. خلاصه، حدود بیست دقیقه یا نیم ساعت با امام صحبت شد تا آماده شوند و خواستهشان را مطرح نمایند. سرانجام امام قبول کردند. یکی از صحبتهایی که آن هیأت داشتند این بود که به امام گفتند اگر شما بستگانی دارید لیست آنها را بدهید ما آنها را استثناء کنیم و خدمت شما هم باشیم. امام فرمودند: حرف و خواسته من این است که بایستی اخراج به طور کامل متوقف شود،
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 161 من خانواده و وابسته خاصی ندارم و ایرانیهای مقیم عراق همه وابسته من هستند و باید حکم اخراج همه اینها لغو شود. آنها گفتند: چَشم.
مجلس تمام شد و آنها حرکت کردند تا این پیام را به بغداد ببرند. امام این شرط را گذاشتند که این موضوع باید فوری پاسخ داده شود و پشت گوش انداخته نشود.
در آن جلسه به آن تلگراف بیست صفحهای امام اشاره نشد؟
اصلاً آنها برای پاسخ به تلگراف آمده بودند. امام فرمودند به اطرافیان و نزدیکان بگویید تا 24 ساعت آینده هیچ کس به سمت ایران حرکت نکند تا جواب بیاید.
همان روز، نیم ساعت گذشته از ظهر، یکی از بزرگان و متشخصین ایرانی که به آیتالله حکیم منتسب بود قصد داشت به سمت ایران حرکت کند. دمِ ماشین او رفتند و به ایشان گفتند که احتمال بشارتی هست، تا فردا صبر کن. اما آن آقا با توجه به شناختی که نسبت به بعثیها و عربها و بیوفایی عربها داشت گفت نه، امیدی نیست، من دارم میروم.
همان شب در رادیو ابلاغ توقف اخراج از سوی رئیس جمهور عراق صادر شد. این در حالی بود که بیش از 90% ایرانیها در سراسر عراق بارشان را بسته بودند و اگر به لب مرز نرفته بودند به این دلیل بود که وسیله پیدا نکرده بودند چون آن روزها پیدا کردن کامیون برای حمل اثاث به مرز سخت شده بود. با شنیدن آن پیام مردم کمکم بارها را باز کردند. عراقیها هر دوـ سه ـ چهار ماه یک بار حضرت امام و مراجع دیگر را با این گونه برنامهها اذیت میکردند و رنج میدادند.
این جریان اخراج شامل امام هم میشد؟ یعنی اگر امام این پیام را به مقامات نمیفرستادند و جوابی هم از طرف آنها نمیآمد خود امام هم جزو اخراجیها قرار میگرفتند؟
خود امام پیشگام بودند و اگر میگفتند ایرانیها حرکت کردهاند امام گذرنامهاش را جلوی اینها میانداختند و میگفتند اول مهر خروج من را بزنید. البته عراقیها نه فقط به امام بلکه به سایر مراجع هم اصرار میکردند که اسامی بستگانشان را بدهند تا جزو اخراجیها نباشند. متأسفانه برخی آقایان، حدود پنجاه نفری اسامی وابستگانشان
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 162 را دادند ولی هر وقت به امام میگفتند که اسامی بستگان را بدهد ایشان گذرنامه را جلوی آنها میانداختند و میفرمودند اول مُهر خروج من را بزنید، بستگان من همه ایرانیان مقیم عراق هستند. عراقیها سعی داشتند همه را اخراج کنند و پانزده ـ شانزده نفر از بستگان آقایان بمانند تا مرحلهای که پاکسازی نهایی انجام شود. انجام این کار به مصلحت آنها نبود.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 163